تا از صف بروم بیرون، دوسه تا جملة دیگر هم از همین دست شنیدم.
- دیگه افتادی تو ناز و نعمت! - تا آخر خدمتت کیف میکنی!
بیرون صف یک درجهدار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوی بقیه. حسابی کنجکاو شده بودم. از خودم میپرسیدم: چه نعمتی به من میخوان بدن که این بچهشهریها اینطور دارن افسوسش را میخورن؟!
خیلیها با حسرت نگاهم میکردند. بالاخره از بین آن همه، چهار، پنج نفر انتخاب شدیم. یک استوار بردمان دم آسایشگاه. گفت: سریع برین لوازمتون رو بردارین و بیاین بیرون، لفتش ندینها.
باز کنجکاویام بیشتر شد. با آنهای دیگر هم رفاقت نداشتم که موضوع را ازشان بپرسم. لوازمم را ریختن توی کیسة انفرادی و آمدم بیرون. یک جیپ منتظر بود. کیسهها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا.
همراه آن استوار رفتیم بیرجند. چند دقیقه بعد جلوی یک خانة بزرگ ویلایی ماشین ایستاد. استوار پیاده شد. رو کرد به من و گفت: بیا پایین.
خودش رفت زنگ آن خانه را زد. کیسهام را برداشتم و پریدم پایین. بهم گفت: تو از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی، هرچی بهت گفتن، بیچون و چرا گوش میکنی.
مات و مبهوت نگاش میکردم. آمدم چیزی بگویم، در باز شد. یک زن تقریباً مسن و ساده وضع بین دو لنگة در ظاهر شد. چادر گلدار و رنگ و رو رفتهاش را روی سرش جابجا کرد. استوار بهش مهلت حرف زدن نداد. به من اشاره کرد و گفت: این سرباز رو خدمت خانم معرفی کنید.
از شنیدن کلمة خانم خیلی تعجب کردم. استوار آمد برود، گفتم: من اینجا اسلحه ندارم، هیچی ندارم، نگهبانی میخوام بدم؟ چیکار میخوام بکنم؟
خندة تمسخرآمیزی کرد و گفت: بروبابا دلت خوشه! از امروز همین لباسهات روهم باید دربیاری و لباس شخصی بپوشی!
تو دورة آموزشی به قول معروف تسمه از گردهمان کشیده بودند. یاد داده بودند بهمان که، اگر مافوق گفت بمیر، بیچون و چرا باید بمیری. رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال آن زن رفتم تو. ولی هنوز در تب و تاب این بودم که تو خانة یک خانم میخواهم چکار کنم؟ روبروی در ورودی، آنطرف حیات یک ساختمان مجلل، چشم را خیره میکرد. وسعت حیات و گلهای رنگارنگ و درختهای سربه فلک کشیده هم زیبایی دیگری داشت، زن گفت: دنبالم بیا.
گونی به دست دنبالش راه افتادم. رفتیم تویه ساختمان. جلو راهپلهها زن ایستاد. اتاقی را در طبقة دوم نشانم داد و گفت: خانم اونجا هستن.
به اعتراض گفتم: معلوم هست میخوام چکار کنم؟ این نشد سربازی که برم پیش یک خانم!
ترس نگاهش را گفت. به حالت التماس گفت: صدات رو بیار پایین پسرم!
با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و ادامه داد: برو بالا، خانم بهت میگن چکار باید بکنی، زیاد بداخلاق نیست.
باز پرسیدم: آخه باید چکار کنم؟
انگار ترسید جواب بدهد. تا تکلیفم را یکسره کنم، از پلهها رفتم بالا. درِ اتاق قشنگ باز بود، جوریکه نمیتوانستم در بزنم. نگاهی به فرشهای دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتینهام را باز کردم و بیرونشان آوردم. با احتیاط یکی، دو قدم رفتم جلوتر. گفتم: یا الله.
صدایی نیامد. دوباره گفتم: یا الله، یا الله!
اینبار صدای زن جوانی بلند شدت: سرت رو بخوره! یا الله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!
مردد و دودل بودم. زیرلب گفتم: خدایا توکل بر خودت.
رفتم تو. از چیزی که دیدم، چشمهام یکهو سیاهی رفت. کم مانده بود نقش زمین شوم. فکر میکنی چه دیدم؟
گوشة اتاق، روی مبل، یک زن بیحجاب و به اصطلاح آنزمان: مینیژوب نشسته بود، با یک آرایش غلیظ و حال بهم زن! پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد.
چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون. پوتینها را پام کردم. بندها را بسته و نبسته، گونی را برداشتم. زن بیحجاب با عصبانیت داد زد: آهای بزمچه کجا داری میری؟ برگرد!
گوشم بدهکار هارت و هورت او نشد. پلهها را دوتا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادری پریده بود. زیاد بهش توجهی نکردم و رفتم تو حیاط. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: خانم داره صدات میزنه.
گفتم: اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!
گفت: اگر نری، میکشنتها!
عصبی گفتم: بهتر!
من میرفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریباً داشت میدوید. دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. ازش پرسیدم: پادگاه صفر- چهار کدوم طرفه؟
حیران و بهتزده گفت: برای چی میخوای؟!
گفتم: میخوام از این جهنم- درّه فرار کنم.
گفت: به جوونیت رحم کن پسرجان، این کارا چیه؟ اینجا بهترین پول، بهترین غذا، و بهترینِ همه چیز رو بتو میدن، کیف میکنی.
با غیظ گفتم: نه ننه، میخوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.
وقتی دیدم زن میخواهد مرا منصرف کند که دوباره برگردم، بیخیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم بیرون. خیابان خلوت بود و پرنده در آن پر نمیزد. فقط گاهگاهی ماشینی میآمد و با سرعت رد میشد.
آن روز هرطور بود بالاخره پادگان را پیدا کردم. از چیزهایی که آنجا دستگیرم شد، خونم بیشتر بجوش آمد. آن خانه، خانة یک سرهنگ بود که من آنجا حکم یک گماشته را پیدا میکردم. میشدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب سرهنگ طاغوتی و بیغیرت بود!
بهرحال، دوسه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا ولی حریفم نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: این پدر سوخته رو تنبیهش کنین تا بفهمه ارتش خونة ننه- بابا نیست که هر غلطی دلش خواست بکنه، بکنه.
18 تا توالت آنجا داشتیم که همیشه 4 نفر مأمور نظافتشان بودند، تازه آن هم 4 نفر برای یک نوبت. نوبت بعدی باز چهار نفر دیگر را میبردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همة توالتها را تمیز کنم.
یک هفتة تمام این کار را کردم، تک و تنها و پشت سرهم. صبح روز هشتم گرم کار بودم که یک سرگرد آمد سروقتم. خندة غرض داری کرد و به تمسخر گفت: ها بچه دهاتی! سرعقل اومدی یا نه؟
جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندی تو چشمهاش نگاه میکردم. کفتریتر از قبل ادامه داد: قدر اون ناز و نعمت رو حالا میفهمی، یانه؟
برّ و بر نگاش کردم. گفت: انگار دوست داری برگردی همون جا، نه؟
عرق پیشانیام را با سرآستین گرفتم. حقیقتاً توی آن لحظه خدا و امام زمان (عج) کمکم میکردند که خودم را نمیباختم. خاطرجمع و مطمئن گفتم: این 18 تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همة این کثافتها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول میکنم، ولی تو اون خونه دیگه پا نمیگذارم.
عصبانی گفت: حرف همین؟
گفتم: اگر بکشیدم، اونجا نمیرم.
20 روز مرا تنبیهی همانجا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمیشوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمت.
منبع: خاک های نرم کوشک، سعید عاکف، انتشارات مُلک اعظم
لینک ثابت
درباره :
آشنایی با شهدا ,
خاطرات شهدا ,
,
برچسب ها :
ویلای جناب سرهنگ ,
حاج عبدالحسین برونسی ,
شهید برونسی ,
خاک های نرم کوشک ,
شهدا ,
بازدید : 52
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر
مجموع امتیاز : 0 |
|